سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از بخیل در شگفتم ، به فقرى مى‏شتابد که از آن گریزان است و توانگریى از دستش مى‏رود که آن را خواهان است ، پس در این جهان چون درویشان زید ، و در آن جهان چون توانگران حساب پس دهد ، و از متکبّرى در شگفتم که دیروز نطفه بود و فردا مردار است ، و از کسى در شگفتم که در خدا شک مى‏کند و آفریده‏هاى خدا پیش چشمش آشکار است ، و از کسى در شگفتم که مردن را از یاد برده و مردگان در دیده‏اش پدیدار ، و از کسى در شگفتم که زنده شدن آن جهان را نمى‏پذیرد ، و زنده شدن بار نخستین را مى‏بیند ، و در شگفتم از آن که به آبادانى ناپایدار مى‏پردازد و خانه جاودانه را رها مى‏سازد . [نهج البلاغه]
نارنج و ترنج
  • پست الکترونیک
  • شناسنامه
  •  RSS 
  • پارسی بلاگ
  • پارسی یار
  • بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید؛ بی خیال. فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد و دست هایش که چه خسته بود و دامنش که چقدر گل داشت. چای، خوش طعم بود. پس حتما آن دختر چایکار عاشق بود و آن که عاشق است، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد، دعا می کند و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد.
    ژاکت پشمی گرم بود و از او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و تا آن کوه بلند و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد. و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت.
    و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد.
    پس چوپان خدایی داشت.
    دست بر دسته صندلی اش گذاشت. دست بر حافظه چوب و چوب نجار را به یاد آورد و نجار درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سال های سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد. و دل به هر جوانه بست و به هر برگ کوچک.
    و آن که می کارد و دل می بندد و پیوند می زند، امیدوار است و آن که امید دارد، حتما عاشق است و آن که عاشق است، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد.
    پس دهقان خدایی داشت.
    و او که بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید، با خود گفت: حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند، پس برای من هم خدایی است. و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است!

    عرفان نظرآهاری                                                                                                                                                                     هفته نامه ی چلچراغ/سال سوم/شماره 130



    نارنج و ترنج ::: یکشنبه 86/10/30::: ساعت 11:49 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    سحر
    کسی نبود که همراه باشد
    وارث پاکی را
    جز آنانی که با خدا
    الفتی دیرین داشتند
    حکایتی از نی
    و شکایتی از خاک
    و غربتی که کوفه نام داشت
    ظهر...
    غوغای نینوا
    که قبله ای سرخ بود
    و نخل ها یی که
    ایستاده جان دادند
    در زمانه ای که
    عهد شکستن
    سکه رایج سوداگران بود
    غروب
    تاریخ بار دیگر بغض کرد
    برای خورشید تشنه
    که هیچگاه غروب نکرد

    امین لاهیجی
    هفته نامه ی چلچراغ/سال ششم/شماره280



    نارنج و ترنج ::: شنبه 86/10/29::: ساعت 12:0 صبح
    نظرات دیگران: نظر

    آن مرد عاشق بود و آن بازی عشق و آن حریف خدا. دور، دور آخر بود و بازی به دستخون رسیده بود.
    آن مرد، زمین را سبز می خواست، دل را سبز می خواست. انسان را سبز؛ زیرا بهشت سبز است و روح سبز و ایمان سبز.
    اما سبزی را بهایی است به غایت سرخ و بازی به غایتش رسیده بود؛ به غایتی سرخ.
    و از این رو بود که آن مرد، سرخ را برگزید؛ که عشق سرخ است و آتش سرخ و عصیان سرخ. و از میان تمامی سرخان، خون را برگزید؛ نه این خون رام آرام سر به زیر فروتن را. آن خون عاصی عاشق را. آن خون که فواره است و فریاد. او خون خویش را برگزید؛ که بازی سخت سرخ و سخت خونین بود.
    ترکش کنید و تنهایش بگذارید که شما را یارای یاری او نیست. این بازی آخر است و نه جوشن به کار می آید و نه نیزه و نه شمشیر و نه سپر. دیگر نه طمع بهشت و نه ترس دوزخ و نه هول رستاخیز. بروید و بردارید و بگریزید.
    دیگر پیراهنتان پاره نخواهد شد. تنتان، پاره پاره خواهد شد. کیست؟ کیست که با تن پاره پاره بماند؟ دیگر غنیمتی نصیبتان نخواهد شد. قلب شرحه شرحه تان، غنیمت دیگران خواهد شد. کیست؟ کیست که با قلب شرحه شرحه بماند؟
    این غنیمت را دیگر بازگشتی نیست؛ زیرا که آن یار، گلو را بریده دوست دارد و سر را بر نیزه و خون را پاشیده بر آسمان، کیست؟ کیست که با گلوی بریده و خون پاشیده بر آسمان، بماند؟
    وقتی بنده اید و او مالک، بازی این همه سخت نیست.
    وقتی عابدید و او معبود، بازی این همه سخت نیست.
    اما آن زمان که عاشقید و او معشوق، یا آن هنگامه که او عاشق است و شما معشوق، بازی این چنین سخت است و این چنین سرخ و این چنین خونین. و بازی عاشقی را نخواهید برد، جز به بهای خون خویش.
    آن مرد حسین بود و آن بازی کربلا و آن یار خدا.

    عرفان نظرآهاری                                                                                                                                                                   هفته نامه ی چلچراغ/سال سوم/شماره138



    نارنج و ترنج ::: جمعه 86/10/28::: ساعت 2:53 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    جوانی، مایوس از زندگی، تصمیم گرفت تا کشیش شود. همه ی دار و ندارش را فروخت و تنها ضروری ترین چیزها را برای خود نگاه داشت و به حضور آنتونیوی مقدس رفت.
    وی جوان را با آغوش باز پذیرفت و از او پرسید که آیا به راستی از همه ی نعمات صرف نظر کرده است. جوان پاسخ داد: ((آری، هرچه داشتم فروختم. تنها ضروری ترین چیزها را برای خود نگاه داشتم.))
    آنتونیو گفت: ((اگر می خواهی کشیش شوی، به دهکده ی نزدیک اینجا برو، گوشت بخر، تمام بدنت را با آن بپوشان و بعد نزد من بازگرد.))
    جوان با آنکه متعجب شده بود، اطاعت کرد. گوشت را خرید، آن را به ورقه های نازکی برید و تمام بدنش را با آن پوشاند؛ سپس، با پوشش عجیبش، راه بازگشت را پیش گرفت.
    اما بازگشتش بسیار اسفناک بود. به محض خروج از دهکده، سگ های بسیار، ده ها هزار حشره ی موذی و تعداد زیادی کرکس، از هر سو به وی حمله ور شده و بدنش را تکه پاره کردند.
    هنگامی که خون آلود به حضور آنتونیو رسید، قدیس به او گفت: ((می بینی؟ کسانی که از همه چیز صرف نظر می کنند، اما در عین حال می خواهند ضروری ترین چیزها را نگاه دارند، عاقبت تو را خواهند داشت. آن اندک تمول دیر یا زود برای آنان شکنجه ای جان گداز خواهد شد.))

    سنت آتانازیو



    نارنج و ترنج ::: پنج شنبه 86/10/27::: ساعت 11:45 عصر
    نظرات دیگران: نظر

    در زمان های دور پادشاهی تصمیم گرفت با هدیه دادن سه مجسمه طلایی به کشور همسایه که از حیث ظاهر و وزن کاملا یکسان ولی دارای قیمت های متفاوت بودند و پرسیدن علت تفاوت قیمت ها به میزان هوش مردم و درباریان آنها پی ببرد.
    تلاش افراد دربار برای کشف این راز بیهوده بود و با انتشار این سخن به میان مردم و تمایل روز افزون آنها برای حل مسئله جوانی که در یکی از زندان های شهر زندانی بود خواستار ملاقات با پادشاه و بیان علت تفاوت قیمت ها شد.
    پادشاه پذیرفت، جوان پس از مشاهده دقیق سه مجسمه متوجه سوراخ کوچکی در گوش هر یک از آنها شد.
    چوب جارویی را به داخل گوش مجسمه اول فرو کرد و دید که سر دیگر آن از دهان مجسمه خارج شد، در مجسمه دوم پس از وارد کردن چوب جارو سر دیگر آن از گوش دیگر مجسمه بیرون آمد، ولی در مجسمه سوم جوب جارو به داخل شکم مجسمه فرو رفت.
    آن وقت جوان به حضور پادشاه رفت و این طور به عرض رسانید:
    ((پادشاها! همانطور که هر یک از افراد بشر دارای اخلاق متفاوتی هستند، این مجسمه ها هم هر یک خصوصیاتی دارند. مجسمه اول شباهت به مردمی دارد که به محض اینکه صحبتی از کسی شنیدند، بی درنگ آن را برای همه حکایت می کنند، به این دسته از مردم هرگز نمی شود اعتماد کرد. مجسمه دومی شباهت به مردمی دارد که وقتی حرفی را شنیدند، هیچ وقت درباره آن فکر نکرده و به اصطلاح از این گوش گرفته و از آن گوش در می کنند. این دسته هم مردمانی بی فکر و بی مغز و بی فایده هستند.و اما مجسمه سومی شباهت به کسانی دارد که هر حرفی را که می شنوند در دل خود جای می دهند و مسلم است که ارزش این دسته از مردم از همه بیشتر است.))

    افسانه ی هندی



    نارنج و ترنج ::: چهارشنبه 86/10/26::: ساعت 11:55 عصر
    نظرات دیگران: نظر

       1   2   3      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >> بازدیدهای وبلاگ <<
    بازدید امروز: 23
    بازدید دیروز: 81
    کل بازدید :62237

    >>اوقات شرعی <<

    >> درباره خودم <<
    نارنج و ترنج
    نارنج و ترنج
    آب هست خاک هست جوانه باید زد

    >>آرشیو شده ها<<

    >>لوگوی وبلاگ من<<
    نارنج و ترنج

    >>لوگوی دوستان<<