کمانش دلش بود و تیرش عشق.
بهْآفرید گفت: از این کمان تیری بینداز، این تیر ملکوت را به زمین می دوزد.
آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری نداشت.
آرش می گفت: جهان به عیاران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری. اما وقتی عیاری، خودت تیری؛ پرتاب می شوی؛ تا جهان برای دیگران وسعت یابد.
بهْآفرید گفت: کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان.
آن گاه کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد.
و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره.
و تیری انداخت. تیری که هزاران سال است می رود.
هیچ کس اما نمی داند که اگر بهْآفرید نبود، تیر آرش این همه دور نمی رفت!
عرفان نظرآهاری
از جنگ بر میگردی، هیچ کس اما به استقبالت نمی آید. هیچ کس نمی داند که به جنگ رفته بودی. با شکوه ترین جنگ ها اما همین است. جنگ غریبانه. جنگی تنها. جنگی بی سپاه و بی سلاح.
از جنگ بر می گردی، خدا می داند که به جنگ رفته بودی. خاک روی پیراهنت را می تکاند و نشان لیاقتی به تو می دهد. نشان لیاقتش اما مدالی نیست که بر گردنت بیاوبزی. نشان لیاقت خدا، تنها چند خط ساده است. خط های ساده ای که بر پیشانی ات می کشد.
از جنگ بر می گردی و هر بار خطی بر خطوط پیشانیت اضافه می شود. و روزی می رسد که پیشانی ات پر از دستخط خدا می شود.
آینه ها می گویند آن کس زیباتر است که خطی بر چهره ندارد. آینه ها اما دروغ می گویند. دستخط خدا بر هر صفحه ای که بنشیند، زیبایش می کند.
جوانی بهایی است که در ازای دستخط خدا می دهیم. دستخط خدا اما بیش از اینها می ارزد، کیست که جوانی اش را به دستخط خدا نفروشد!
عرفان نظرآهاری چلچراغ/سال پنجم/شماره246
خدا گفت: دو راه است که به ندرت کسی از آن می گذرد، یکی راه اندوه. اندوهی تلخ و اندوهی سخت و اندوهی سنگین و دیگری راه شادی. شادی شیرین و شادی سخت و شادی سنگین. کمتر کسی است که تلخی محض و شیرینی ناب را تاب بیاورد. زیرا که هر دو سختند و هر دو سنگین، تو کدام را می پسندی؟
عاشق گفت: من تلخی اندوه را می خواهم.
خدا قطره ای اندوه به او داد و این گام نخستین راه شد.
عاشق گفت: باز هم.
و باز قطره ای و باز قطره ای و باز...
و نوشید و نوشید و نوشید. آن سان که دریا شد، دریای اندوه.
***
خدا گفت: دریای اندوه شدی، ای عاشق، اما این دریا مهیب است. ماهیان خرد را توان آن نیست تا در آن شنا کنند. نهنگی باید تا در دریای تو غوطه بخورد.
*
هزار سال گذشته است اما دریای اندوه عاشق همچنان بی نهنگ است.
عرفان نظرآهاری چلچراغ/سال پنجم/شماره232
دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه. گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت: من هستم ، من اینجا هستم، تماشایم کنید.
اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، کسی به او توجه نمی کرد.
دانه خسته بود از این زندگی، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود و یک روز رو به خدا کرد و گفت: نه، این رسمش نیست. من به چشم هیچکس نمی آیم. کاشکی کمی بزرگتر، کمی بزرگتر مرا می آفریدی.
خدا دانه کوچک را توی دستش گرفت و گفت: اما عزیز کوچکم! تو بزرگی، بزرگتر از آنچه فکر می کنی. حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی.
رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای. راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی، دیده نمی شوی. خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند.
سال ها بعد دانه کوچک سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد؛ سپیداری که به چشم همه می آمد.
سپیدار بارها و بارها قصه خدا و دانه کوچک را به باد گفته بود و می دانست که باد قصه او را همه جا با خود خواهد برد.
عرفان نظرآهاری چلچراغ/سال پنجم/شماره212
گفتند: آن مرد ماهی گیر است، آن مرد از دریا ماهی می گیرد.
گفتند: آن مرد کشاورز است، آن مرد در زمین دانه می کارد.
جوانمرد گفت: چه نیکو که آن مرد ماهی گیر است و از دریا ماهی می گیرد و چه نیکو آن مرد کشاورز است و در زمین دانه می کارد.
اما نیکوتر مردی است که از خشکی ماهی می گیرد و دانه اش را در دریا می کارد.
و نیکوتر از این دو کسی است که می تواند از آب آتش بگیرد و از زمین، آسمان برداشت کند.
ممکن را به ممکن رساندن کار مردان است، اما کار جوانمردان آن است که نا ممکن را ممکن کنند.
هزاران معجزه میان آسمان و زمین معلق است. دستی باید تا معجزه ها را تحویل بگیرد.
و آن دست جوانمرد است.
2
جوانمرد بر بالای تپه ای به سجده نشسته بود. آفتاب را و غروبش را تسبیح می کرد. مسافری به او رسید. از دور ها آمده بود. جوانمرد را که دید، سفره دلش را گشود و از غریبی گفت و از غربت نالید. که عجب دردی است، این درد بیگانگی و عجب سخت است، تحمل بی سرزمینی.
جوانمرد لبخندی زد و گفت: برو ای مرد و شادمان باش، که این غربت که تو داری و این غریبی که می کشی، هنوز آسان است پیش آن غربتی که ما داریم.
زیرا غریب نه آن است که تنش در این جهان غریب باشد، غریب آن باشد که دلش در تن غریب است.
*
و ما این چنین ایم؛ با دلی غریبه در تن خویش!
عرفان نظرآهاری چلچراغ/سال چهارم/شماره170
سیب
پیپ و فانوس
فردا هم روز خداست...
همه چیز همان طور که هست خوب است
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 81
کل بازدید :62238

آب هست خاک هست جوانه باید زد
